امید جانمز سفر بازآمد شکر دهانم ز سفر بازآمد عزیز آن که بی خبر به ناگهان رود سفر چو ندارد دیگر دلبندی به لبش ننشیند لبخندی چو غنچه ی سپیده دم شکفته شد لبم ز هم که(چو)شنیدم یارم بازآمد ز سفرغمخوارمبازآمد
همچنان، که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر ناگهان نگار من ، چنان مه نو آمد از سفر
من هم ، پس از آن دوری بعد از،غم مهجوری یک شاخه ی گل ، بردم به برش
دیدم ، که نگارِ من سرخوش ، ز کنار من بُگذشت و به بر( بعد)، یار دگرش
وای، از آن گلی که دست من بود خموش و یک جهان سخن بود
گل ، که شهره شد به بی وفایی زِ دیدن چنین جدایی ز غصهپاره پیرُهن بود
سعیدخسروي دکترداروسازودبیربازنشسته زیست شناسی هستم، که امروز درکناررب النوع رافت وشفقت ومهربانی روزگارمی گذرانم.آن عزیزی که نهال مهرومحبتش همچنان درفضای زندگیم گل افشانی وعطرافشانی می کند
**عزيزان برداشت ازوبلاگ باذکرماخذ آزاد می باشد**